شماره ٢١٢: به شهرت زد اقبال خلق از تباهي

به شهرت زد اقبال خلق از تباهي
سپيد است نقش نگين از سياهي
دماغ غرور از فقيران نبالد
کجي نيست سرمايه بي کلاهي
گر اين است دردسر زرپرستان
همان اجتماع گدائيت شاهي
ندانم خيال دماغ آفرينان
جه دارد درين امتحان گاه واهي
نديده است ازين بحر غير از فسردن
بچشمي که موج گهر نيست راهي
يقين احتياج دلائل ندارد
در آب افگند سرمه را چشم ماهي
نخواهي شدن منکر آنچه گفتي
دو لب داده در هر حديثت گواهي
گر اقبال خورشيديت اوج گيرد
فروزد چراغ از دم صبحگاهي
بهر جا گشادند مژگان نازت
بچشم بتان خواب شد خوش نگاهي
شنيدم قدم ميگذاري بچشمم
زمين سبز کرده است مژگان گياهي
کتان باب مهتاب چيزي ندارد
بهر جا توئي ديگر از من چه خواهي
کرم بسکه گرم امتحانست (بيدل)
مرا سوخت انديشه ها بي گناهي