شماره ٢١١: بهار است اي ادب مگذار از شوق تماشائي

بهار است اي ادب مگذار از شوق تماشائي
بچندين رنگ و بوي خفته مژگانم زند پائي
خوشا شور دماغ شوق و گير و دار سودائي
قيامت پرفشان هوئي جهان آتش فگن هائي
زهر برگ گل اين باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندين رنگ و بو بر يکدگرسائي
جهان پر بيحس است از ساز نيرنگي مشو غافل
هوائي ميدمد وهم نفس بر نقش زيبائي
طرب کن گر پي محمل کشان صبح برداري
که اين گرد جنون دارد تبسم خيمه ليلائي
بهر مژگان زدن سر ميدهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح کج کرده مينائي
باميد گشاد دل نگردي از خطش غافل
پي اين مور ميباشد کليد قفل صحرائي
بهر جا عشق آرايد دکان عرض استغنا
سرافلاک اگر باشد نمي ارزد بسودائي
خراب جستجوي يکنفس آرام ميگردم
شکست دل کنم تعمير اگر پيدا شود جائي
زجيب عاجزي چون آبله گل کرده ام (بيدل)
سر خوناب مغزي سايه پرورد کف پائي