بهار آندل که خون گردد بسوداي گل روئي
ختن فکري که بندد آشيان در حلقه موئي
سحر آهي که جوشد با هواي سير گلزاري
گهر اشکي که غلطد در غبار حسرت کوئي
زپاي مور تا بال مگس صد بار سنجيدم
نشد بي اعتباريهاي من سنگ ترازوئي
چو گل امشب بآن رنگ آبرو بر خويش ميبالم
که پنداري بخاکپاي او ماليده ام روئي
بصد الفت فريبم داد اما داغ کرد آخر
گل اندام سمن بوئي چمن رنگ شرر خوئي
سر سودائي پرآوارگي تا کي کند يارب
گرفتم آتشي ديگر ندارم کنج زانوئي
تلاش دست از ترک تعلق مي شود ظاهر
زدنيا نيست دل برداشتن بي زور بازوئي
زدرد مطلب ناياب بر خود ميطپد هر کس
جهان گرديست طوفان برده جولان آهوئي
وداع فرصت ديدار بي ماتم نمي باشد
زمژگان چشم قرباني پريشان کرده گيسوئي
قد خم گشته ئي در رهن صد عقبي امل دارم
باين دنباله داريها کم افتاده است ابروئي
بناي محض قانع بودنست از نقش موهومم
که من چون موي چيني نيستم جز سايه موئي
درين گلشن زبس تنگست (بيدل) جاي آسودن
نگردانيد گل هم بي شکست رنگ پهلوئي