بوحشت نگاهي چه خو کرده ئي
که خود را به پيش خود او کرده ئي
چو صبح از نفس پر گريبان مدر
که ناموس چاک رفو کرده ئي
يمين و يسار و پس و پيش چيست
تو يکسوئي و چهار سو کرده ئي
نه باغيست اين جا نه گل نه بهار
خيالي در آينه بو کرده ئي
کجا نشه کو باده اي بيخبر
چو مستان عبث هاي و هو کرده ئي
عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدي هم که کردي نکو کرده ئي
اگر صد سحر از فلک بگذري
همان در نفس جستجو کرده ئي
نناليده ئي جز بکنج دلت
اگر نيستان در گلو کرده ئي
بانداز نخلت کسي پي نبرد
که پر ميزني يا نمو کرده ئي
زهستي نديدي بغير از عدم
مگر سر بجيبت فرو کرده ئي
نفس وار مقصود سعي تو چيست
که عمريست بر دل غلو کرده ئي
سخن هاي تحقيق پر نازک است
ميان گفته و فهم مو کرده ئي
بشو دست و زين خاک دان پاک شو
تيمم بهل گر وضو کرده ئي
جهاني نظر بر رخت دوخته است
تو اي گل بسوي که رو کرده ئي
چو (بيدل) چه ميخواهي از هست و نيست
که هيچي و هيچ آرزو کرده ئي