شماره ٢٠٧: بوحشت برنمي آيم زفکر چشم جادوئي

بوحشت برنمي آيم زفکر چشم جادوئي
چو رم دارم وطن در سايه مژگان آهوئي
ببزمت نيست ممکن جرأت تحريک مژگانم
نه ام آئينه اما از تحير برده ام بوئي
نگردي اي صبا برهم زن هنگامه عهدم
که من مشت غباري کرده ام نذر سر کوئي
به پيري هم زقلاب محبت نيستم ايمن
قد خم گشته چينم ميکشد با ناز ابروئي
جهاني نقد فطرت در تلاش شبهه مي بازد
يقين مزد تو گر پيدا نمائي همچو من روئي
سر تسليم ميدزدم ببالين پر عنقا
چه سازم در خم نه چرخ پيدا نيست زانوئي
سراغ از حيرت من کن رم ليلي نگاهان را
برون از چشم مجنون نيست نقش پاي آهوئي
دو عالم معني آشفته حالي در گره دارم
دل افسرده ام مهريست بر طومار گيسوئي
دماغ آشفتگانرا مهره سودا اثر دارد
براي زلف سازيد از دلم تعويذ بازوئي
برنگي ناتوانم در تمناي ميان او
که گرداند عيان ما ننگ تصويريم سر موئي
محال است آنچه ميخواهم خيالست اينکه مي بينم
مقابل کرده اند آئينه من با پريروئي
خيال نيستي سير شبستاني دگر دارد
چو شمع کشته سر دزديده ام در کنج زانوئي
درين گلشن چو بوي گل مريض وحشتي دارم
که خالي ميکند صد بستر از تغيير پهلوئي
بهار راحت از پاس نفس گل ميکند (بيدل)
برنگ غنچه دارم زينچمن سررشته موئي