شماره ٢٠٤: به ناقوسي دل امشب از جنون خورده است پهلوئي

به ناقوسي دل امشب از جنون خورده است پهلوئي
برين نه دير آتش ميزنم سر ميدهم هوئي
ز فيض وحشتم همسايه جمعيت عنقا
چو دل دارم بپهلو گوشه از عالم آنسوئي
بهر بيدست و پائي سير گلزاري دگر دارم
سرشکي رفته م از خويش اما تا سر کوئي
بساط خاک عرض دستگاه هم برنمي دارد
چو ماه نو بگردونم اگر بالم سر موئي
محيط ناز کانجا زورق دلهاست طوفاني
حبابش گردش چشم است و موج ايماي ابروئي
خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگي دارد
درين کلشن مگر وا کرده ئي طومار گيسوئي
ختن ميگردد از ناف غزالان کله ها بر کف
سزد کز زلف مشکينت کند دريوزه بوئي
سري داريم الفت نشه سوداي فرمانت
بجولانگاه تسليم از تو چوگانها زما گوئي
نواي عندليبان نگهت گل شد درين گلشن
مگر مينا بقلقل واکشد حرف از لب جوئي
زمنزل نيست بيرون هر چه مي بيني درين صحرا
تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تگ و پوئي
شعور آينه بيطاقتي ترسم کند روشن
بخاک بيخودي دارد غبارم سر بزانوئي
بيکعالم ترشرو کارم افتاده است و ممنونم
شکست رنگ صفراي طمع ميخواست ليموئي
زخواب بيخودي مشکل که بردارم سر مژگان
بزير سايه ام دارد نهال ناز خودروئي
بخاک عاجزي چون بوريا سر کرده ام (بيدل)
مگر زين ره نشانم نقش آرامي به پهلوئي