بمکتب هوس از کيف و کم چه فهميدي
تو فطرت عدمي از عدم چه فهميدي
نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه ديد
سرت بزانو اگر گشت خم چه فهميدي
زبان بحرف گشودي چه بود آهنگت
دو لب دمي که رساندي بهم چه فهميدي
هزار رنگ خطت ريخت از زبان ليکن
کسي نگفت ترا اي قلم چه فهميدي
به حرف و صوت خودت شبهه گر يقيني نيست
ز ساز پرس که از زير و بم چه فهميدي
برشته هاي نفس نغمه ئي جز اره نبود
ازين ترانه که گفتي منم چه فهميدي
بلند و پست تو چون شمع دودي و داغيست
بسر چه ديدي و زير قدم چه فهميدي
قفاي سايه دويدي ز شخص شرمت باد
دل آب گشت ز دير و حرم چه فهميدي
سواد معني و صورت ز فهم مستغني است
صمد اگر صمد است از صنم چه فهميدي
بغير وهم که در درسگاه فطرت نيست
منت بهيچ قسم ميدهم چه فهميدي
فرامشي سبقم کيست تا ازو پرسم
که من بياد تو گر آمدم چه فهميدي
چنين که (بيدل) ما نارساي عرفان ماند
مباد غره دانش تو هم چه فهميدي