بسا و من غلو دارد دني تا فطرت عالي
جهان تنگ آسودن دل پر ميکند خالي
نقوش وهم و ظن در هر تأمل مي شود باطل
خط پارينه بايد خواندن از تقويم امسالي
نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش ميخواهد
که عمري شد ز هوشم ميبرد اين مصرع خالي
در آن وادي که مخمور نگاه او قدم سايد
دماغ آبله بالد قدح در دست پامالي
بهر واماندگي سعي ضعيفان در نمي ماند
فسردن مي شود پرواز رنگ از بي پروبالي
نميدانم ز شرم فوت فرصت کي برون آيم
عرق عمريست بر پيشاني ام بسته است غسالي
ببازار هوس شغل چه سودا داشتم يا رب
زيان و سود رفت و مانده بر جا ننگ دلالي
جهان بي اعتبار افتاد از لاف دني طبعان
نيستان پشم ميبافد ز شير و گربه قالي
شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس
هجوم ذره گر قنطار چيند نيست مثقالي
باين تسليم بار نيک و بد تا کي کشم (بيدل)
سيه گرديد همچون شانه دوش من ز حمالي