شماره ١٩٨: بعزم بسملم تيغ که دارد ميل عرياني

بعزم بسملم تيغ که دارد ميل عرياني
که در خونم قيامت ميکند ناز گل افشاني
چه سازم در محبت با دل بي انفعال خود
نيفتد هيچ کافر در طلسم ناپشيماني
در آن محفل که بود آينه ام گلچين ديدارش
ادب ميخواست بندد چشم من نگذاشت حيراني
اگر هوشيست پرسيدن ندارد صورت حالم
که من چون ناله ام صد پرده عريانتر ز عرياني
دو عالم گشت يک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من ديگر چه ميخواهي پريشاني
تنگ سرمايه ام چون سايه پيش آفتاب او
که آنجا تا سجودي برده ام گم گشت پيشاني
باين ساز ضعيفي ها ز هر جا سر برون آرم
سر مو مي کند مانند تصويرم گريباني
چو شمع از نارسائي هاي پروازم چه مپرسي
که شد عمر و همان در آشيان دارم پرافشاني
بکام دل چه جولان سر کنم کز عرصه فرصت
نظرها باز ميگردد بچشم از تنگ ميداني
سخر خنديست از عصيان من گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشيماني
محبت تهمت آلود جفا شد از شکست من
حبابم گر بر دريا فشاند از خانه ويراني
ورق گرداني بيتابيم فرصت نميخواهد
سحر در جيب دارم چون چراغ چشم قرباني
دل بيتاب تا کي رام تسکين باشدم (بيدل)
محال است اين گهر را در گره بستن ز غلطاني