شماره ١٩٧: بعجز کوش ز نشو نما چه ميجوئي

بعجز کوش ز نشو نما چه ميجوئي
بخاک ريشه تست از هوا چه ميجوئي
دل گداخته اکسير بي نيازيهاست
گداز درد طلب کيميا چه ميجوئي
سراغ قافله عمر سخت ناپيداست
ز رهگذار نفس نقش پا چه ميجوئي
بهر چه طرف کنندت رضا غنيمت دان
ز کارگاه فنا و بقا چه ميجوئي
بفکر خلق متن هرزه سعي جهل مباش
محيط ناشده زين موج ها چه ميجوئي
محيط شرم بقدر عرق گهر دارد
هنوز آب نه ئي از حيا چه ميجوئي
بدامگاه جسد پرفشاني انفاس
اشاره ايست کزين تنگنا چه ميجوئي
هزار سال ره اينجا نياز يکقدم است
ز خود براي ز فکر رسا چه ميجوئي
زبان حيرت آينه اين نوا دارد
که اي جنون زده خود را ز ما چه ميجوئي
بذوق دل نفسي طوف خويش کن (بيدل)
تو کعبه در بغلي جابجا چه ميجوئي