شماره ١٩٦: بطبع مقبلان يا رب کدورت را مده راهي

بطبع مقبلان يا رب کدورت را مده راهي
برين آينه ها مپسند زنگ تهمت آهي
چراغ ابلهان عمريست ميسوزد درين محفل
چه باشد يک شرر بالد فروغ طبع آگاهي
جهان آينه وهم است و اين طوطي سرشتانش
نفس پرداز تقليدند و ميگويند اللهي
پر است آفاق از غولان آدم رو چه ساز است اين
باين بيحاصلان يا دانشي يا مرگ ناگاهي
بحيرتگاه وصل افسون هجران عالمي دارد
فراموشي نصيبم کن مگر يادت کنم گاهي
طپشها دارم و از آشيان بيرون نمي آيم
باين اندازه مژگان هم ندارد بال کوتاهي
بخاک آستانت چون هلال از بس که گم گشتم
جنبي يافتم در نقش پيشاني پس از ماهي
ندانم مژده وصل که دارد انتظار من
که حسرت سخت گلباز است با گرد سر راهي
چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن
بغير از زندگاني نيست اينجا داغ جانکاهي
بتنگي هاي دل يکغنچه نتوان نقش بست اينجا
شکستم رنگ تا تغيير دادم بستر آهي
به بينم تا کجاها مي برد فکر خودم (بيدل)
برنگ شمع امشب در گريبان کنده ام چاهي