شماره ١٩٥: بس که گرديد آبيار ما ز پا افتادگي

بس که گرديد آبيار ما ز پا افتادگي
سبز شد آخر چو بيد از وضع ما افتادگي
مي توان از طينت ما هم رعونت خواستن
گر برآيد از طلسم نقش پا افتادگي
عمرها چون اشک کنج راحتي ميخواستم
بهر ما امروز خالي کرد جاافتادگي
دام عجزي در کمين سرکشي خوابيده است
ميکشد انجام ني از بور يا افتادگي
مرد وحشت گر نه ئي با هر چه هستي صلح کن
اي بيک روئي مثل يا جنگ يا افتادگي
غوطه زن در ناز اگر با عجز داري نسبتي
بر سراپاي تو مي بندد حنا افتادگي
غوطه زن در ناز اگر با عجز داري نسبتي
بر سراپاي تو مي بندد حنا افتادگي
با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا
گفت در هر صورتي نام خدا افتادگي
تخم اقبالم ز فيض سجده خواهد همتي
کز سرم چون پا دو اندر ريشه ها افتادگي
کاروان نقش پائيم از کمال ما مپرس
منزل ما جاده ما خضر ما افتادگي
نيست ممکن (بيدل) از تسليم سردز ديدنم
نسبتي دارد بآن زلف دوتا افتادگي