شماره ١٩٤: بس که بي روي تو خجلت کرد خرمن زندگي

بس که بي روي تو خجلت کرد خرمن زندگي
بر حريفان مرگ دشوار است بر من و زندگي
با چنين دردي که بايد زيست دور از دوستان
به که نپسندد قضا بر هيچ دشمن زندگي
کاش در کنج عدم بي دردسر مي سوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگي
خجلت عشق وفا ياس و اميد مدعا
عالمي شد بار دل زين بار گردن زندگي
بي نفس گرديدن از آفات ايمن ميکند
آن چراغي را که دارد زير دامن زندگي
تنشه آبي نبايد بود کز سر بگذرد
ميشود آخر دم تيغ از گذشتن زندگي
فرصت آوارگي هم يک دو گردش بيش نيست
تا بکي دارد چو سنگت در فلاخن زندگي
هر که مي بيني دکان آراي نازي ديگر است
زين قماش پوچ يعني باب مردن زندگي
تا کجا همکسوت طاوس خواهي زيستن
بيخبر در آبت افگنده است روغن زندگي
گه بمنظر ميفريبد گه ببامت مي برد
ميکشد تا خانه گورت بهر فن زندگي
دستگاه ناله هم اي کاش مدي ميکشيد
چون سپندم سوخت داغ نيم شيون زندگي
شبنم انشا بود (بيدل) خجلت پرواز صبح
بر کفن زد تا عرق کرد از دويدن زندگي