شماره ١٩٣: بر هر گلي دميده است افسون آرزوئي

بر هر گلي دميده است افسون آرزوئي
بوي شکسته رنگي رنگ پريده بوئي
ناموس ناتواني افتاده بر سرهم
رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلوئي
سازي که چيني دل ناز ترنمش داشت
روشن شد آخر کار از پرده تار موئي
در کاروان هستي يک جنس نيستي بود
زين چارسو گزيديم دکان چارسوئي
تدبير خانمانت در عشق خنده دارد
کشتي شکسته آنگه غمخواري سبوئي
از هر سري درين بحر ناز حباب گل کرد
مسنت شناست اينجا بيمغزي کدوئي
تا چشم باز کرديم با تو چه ساز کرديم
بر ما چوني ستم کرد آوازي و گلوئي
چون گردباد زيندشت صد نخل بيثمر رست
ما نيز کرده باشيم بي پا و سر نموئي
جوش و خروش عشقيم زير و بم هوس چيست
هر پشه در طنينش دارد نهنگ هوئي
هستي همان عدم بود ني کيفي و نه کم بود
در هر لب و دهاني من داشته است اوئي
در معبدي که پاکان از شرم آب گشتند
ما را نخواست غفلت تر دامن وضوئي
چون شمع تا رسيديم در بزمگاه قسمت
ياران نشاط بردند ما داغ شعله خوئي
دل هر چه داغ ماليم سر بر چه سنگ سائيم
ما را نمي دهد بار آينه پيش روئي
(بيدل) گذشت خلقي مايوس تشنه کامي
غير از نفس درين باغ آبي نداشت جوئي