شماره ١٩١: برداشتن دل ز جهان کر دگراني

برداشتن دل ز جهان کر دگراني
کز پيريم آخر بخم افتاد جواني
مهميز رمي نيست چو تکليف تعلق
نامت نجهد تا به نگينش ننشاني
اي بيخبر از ننگ سبکروحي عنقا
تا نام تو خفت کش ياديست گراني
سر پنجه تسخير جهانت بچه ارزد
دست تو همانست که دامن نفشاني
بر هر که مدد کرده ئي از عالم ايثار
نامش بزبان گر ببري باز ستاني
سطر نفس و قيد تأمل چه خيال است
هر چند بميري که تواش سکته نخواني
هرجات بپرسند ز تمثال حقيقت
بايد نسب حرف به آينه رساني
آبست تغافل بدم تيغ غرورش
يا رب که ز خونم نکند قطع رواني
تحقيق تو خورشيد و جهان جمله دلايل
پيداست چه مقدار عياني که نهاني
هر کس بخيال دگر از وصل تو شاد است
هنگامه کنج دهن و موي مياني
کيفيت آن دست نگارين اگر اين است
طاوس کند گل مگسي را که براني
اي موج گهر آب شو از ننگ فسردن
رفتند رفيقان و تو در ضبط عناني
(بيدل) اثر نشه نظم تو بلند است
اميد که خود را بدماغي برساني