شماره ١٩٠: بر خود مشکن تا همه تن رنگ نگردي

بر خود مشکن تا همه تن رنگ نگردي
اي شيشه نجوشيده عبث سنگ نگردي
دور است تلاشت زره کعبه تحقيق
ترسم که بگرد قدم لنگ نگردي
تا راه سلامت سپري ضبط نفس کن
قانون تو ساز است گر آهنگ نگردي
چون خاک هواگير درين عرصه محالست
کز خود روي و صاحب او رنگ نگردي
در آينه شوخي اين جلوه شکستي است
بر روي جهان بيهده چون رنگ نگردي
پيداست خراشي که ز نقش است نگين را
از نام جراحتکده ننگ نگردي
اين جلوه نيرزد بغبار مژه بستن
آينه مشو تا قفس زنگ نگردي
در عالم اضداد چه انديشه صلحست
با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردي
صياد کمينگاه امل قامت پيريست
هشدار که چون حلقه شوي چنگ نگردي
بيگانگي وضع جهان حوصله خواه است
از خويش برون آي اگر تنگ نگردي
آينه نازت همه دم جلوه بهار است
اي رنگ نگردانده تو بي رنگ نگردي
(بيدل) باداي مژه کجدار و مريزي
پر شيفته محفل نيرنگ نگردي