شماره ١٨٩: بر اوج بي نيازي اگر وارسيده ئي

بر اوج بي نيازي اگر وارسيده ئي
تا سر به پشت پا نرسد نارسيده ئي
اي نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشه تا دماغ بصد جا رسيده ئي
اين ما و من ترانه هر نارسيده نيست
حرفت ز منزليست که گويا رسيده ئي
کو منزل و چه جاده خيالي دگر ببند
اي ميوه رسيده بخود وارسيده ئي
فهميدني است نشو نماي تنزلت
يعني چو موي سر بته پا رسيده ئي
واماندني شد آبله پاي همتت
پنداشتي به اوج ثريا رسيده ئي
در علم مطلق اينهمه چون و چرا نبود
اي معني يقين بچه انشا رسيده ئي
داغيم ازين فسون که درين حيرت انجمن
با ما رسيده ئي تو و تنها رسيده ئي
خلقي بجلوه تو تماشائي خود است
گويا ز سير آينه ما رسيده ئي
فکر شکست توبه ما نيست آنقدر
مينا تو هم ز عالم خارا رسيده ئي
هر جا رسي همين علت حاصلست و بس
امروز فرض کن که بفردا رسيده ئي
اي کاروان واهمه غربت و وطن
زان کشورت که راند که اينجا رسيده ئي
(بيدل) ز پهلوي چه کمال است دعويت
مضمونکي بخاطر عنقا رسيده ئي