بدل دارم چو شمع از شعله هاي آه ساماني
مرتب کرده ام از مصرع برجسته ديواني
خراش تازه ئي در طالع انظاره مي بينم
درين گلشتن ز شوخي هر سر خاريست مژگاني
بداغ حسرتم تا چند سوزد شمع اين محفل
تو آتش زن بمن تا من هم آرايم شبستاني
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد اين گره از بازگشتن چشم حيراني
چو صبح از وحشت هستي ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستي بداماني
ندارد سعي تشويش آنقدر آشفتگيهايم
نگه بيخانمان ميگردد از تحريک مژگاني
ز خود گر بگذري ديگر ره و منزل نمي ماند
صدا بر شش جهت مي پيچد از گام پريشاني
تماشا فرش راه تست از آزادگي بگذر
گشاد بال چون طاوس دارد نرگسستاني
ز خودبينيت عيب ديگران بي پردگي دارد
اگر پوشيده گردد چشمت از خود نيست عرياني
ز سامان تأمل نيست سير تحقيقت
بخود چون شمع هرجا وارسي دارد گريباني
فضاي عشرتي کو وادي خونريز امکان را
زمين تا آسمان خفته است در زخم نماياني
بافسون نفس روشن نگرديد آتش مهرت
بهستي چون سحر مي بايدم افشاند داماني
دو همجنسي که با هم متفق يابي بعالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بيني ربط جسماني
ازين گلشن جنون حيرتي گل کرده ام (بيدل)
نهان چون بوي گل در رشته چاک گريباني