شماره ١٨٦: بخاک نااميدي نيست چون من خفته در خوني

بخاک نااميدي نيست چون من خفته در خوني
زمين چاره تنگ و بر سر افتاده است گردوني
نه شور واجب است اينجا و ني هنگامه ممکن
همين يک آمد و رفت نفس ميخواند افسوني
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش يقينم شد
که شکل چتر بسته است از بلندي موي مجنوني
مشوران تا تواني خاک صحراي محبت را
مباد از هم جداسازي سر و زانوي محزوني
فلک بر هيچکس رمز يقين روشن نميخواهد
بگردد اين ورق تا راست گردد نقش واژوني
رگ کل تا ابد بوسد سر انگشت حنابندت
اگر واکرده ئي بند نقاب جامه گلگوني
صفاي کسوت آلوده ما برنمي يابد
مگر غيرت بجوش آرد کفي از طبع صابوني
تغافل کردم از سير گريبان جهل پيش آمد
واگرنه هر خيال اينجا خمي برده فلاطوني
تلاش خانمان جمعيتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من ميجست هاموني
ز تشويش حوادث نيست بي سعي فنا رستن
پل از کشتي شکستن بسته ام بر روي جيحوني
تظلمگاه معني شد جهان زين نکته پردازان
بگوش از شش جهت مي آيدم فرياد موزوني
بگرم و سرد ما و من غم دل بايدت خوردن
چراغ خانه اينجا روشن است از قطره خوني
غم بيحاصلي زين گفتگوها کم نميگردد
عبارت بايد انشا کرد و پيدا نيست مضموني
بحيرت ميکشم نقشي و از خود ميروم (بيدل)
فريبم ميدهد تمثال از آئينه بيروني