بجلوه تو نگه راز حيرت اظهاري
ببالد از مژه انگشتهاي زنهاري
چو گردباد اسيران حلقه زلفت
کشند محمل پرواز بر گرفتاري
نگه ز پرده آن چشم ناتوان پيداست
برنگ شخص اجل در لباس بيماري
زبان خار ندانم چه گفت در گوشش
که چشم از آبله ام برد سيل خونباري
چه ممکنست دل از گريه ام بجا ماند
ز سنگ نيز نيايد در آب خودداري
دليل عافيت شمع عرض زنهار است
تو نيز جز بسر انگشت گام نشماري
گهر ز سنگدلي بار خاطر درياست
بروي آب نشين چون کف از سبکباري
نظر بخاک ره انتظار دوخته ام
بس است مردمک چشم دام بيداري
بآن مراتب عجزم که همچو نقش قدم
کند بناي مرا سايه سقف و ديواري
در آن بساط که من مرکز فسردگيم
زند ز شعله جواله سعي پرکاري
غبار هستيم اجزاي وحشت عنقاست
چها بباد دهي تا مرا بهم آري
ز بسکه ساغر بزم ادب زدم (بيدل)
چو شمع ناله گره گشت و کرد منقاري