باين تمکين خرامت فتنه در خوابست پنداري
تبسم از حيا گل بر سر آبست پنداري
غبارم از خرامت شش جهت دست دعا دارد
حضور چين دامان تو محرابست پنداري
ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگي
بمژگانت که شوخي هاي مضرابست پنداري
سپند آتش دل کرده ام ذرات امکان را
تب شوق و خورشيد جهانتابست پنداري
سر از بالين نازم ياد مخمل برنميدارد
بساط خاکساريها شکر خوابست پنداري
بفکر هستي از خود هر نفس ميبايدم رفتن
خيال مشت خاکم عالم آبست پنداري
نشد کيفيت احوال خود بر هيچکس روشن
درين عبرت سرا آئينه نايابست پنداري
خسيسان بر جهان پوچ دارند اينقدر غوغا
سگان را استخوان خشک مهتابست پنداري
گهر در بحر از گرد يتيمي خاک مي ليسد
تو از پندار حرص تشنه سيرابست پنداري
دليل شوخي عشق است محو حسن گرديدن
نگه گستاخي ئي دارد که آدابست پنداري
خيال از رنگ تحقيقم غباري در نظر دارد
مصور در کمين طرح سنجابست پنداري
تحير صورتي نگذاشت در آئينه ام (بيدل)
صفاي خانه اي دارم که سيلابست پنداري