اي نم اشک هوس مايل مژگان نشوي
سيل خيز است حيا آنهمه عريان نشوي
چه بها و چه خزان رنگ گل حيرت تست
جلوه ئي نيست گر آينه نمايان نشوي
از زمين تا فلکت دعوي استعداد است
بتکلف نشوي هيچ گر انسان نشوي
ذره خورشيد دکان قطره دريا سامان
آنقدر نيست متاع تو که ارزان نشوي
هر قدم رشته اين راه تأمل دارد
بگشاد گره آبله دندان نشوي
پيش ازين سحر تغافل نتوان برد بکار
گر براي چمن از پرده و خندان نشوي
آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد
خون عاشق گنهي نيست پشيمان نشوي
کشتي نه فلک اينجا بنمي طوفاني است
تا تواني طرف اشک يتيمان نشوي
وحشت از کف ندهي دهر فسردن قفس است
اي نگه سعي کمي نيست که مژگان نشوي
فکر کيفيت خود نيستي ئي ميخواهد
تا سر از دوش نرفته است گريبان نشوي
شرم کن (بيدل) از آن جلوه که چون آب روان
همه تن آينه پردازي و حيران نشوي