شماره ١٧٥: اي گشاد و بست مژگانت معماي پري

اي گشاد و بست مژگانت معماي پري
جام در دستست از چشم تو ميناي پري
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان يافتن
يک جنون مي پرورد پنهان و پيداي پري
زين تميزي چند کز سازجو است ظاهر است
گر بفهمي بي مساسي نيست اعضاي پري
عاملي را حرف و صوت بي اثر ديوانه کرد
طرفه افسون داشت بي اسم مسماي پري
آخر آغوش خيال از خويش خالي کردنست
شيشه ئي داري دو روزي گرم کن جاي پري
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب جمع
بگذر از شيراز بندي هاي اجزاي پري
اي بهشت آگهي تا کي جنون وهم و ظن
آدمي آدم چه ميخواهي ز صحراي پري
کارگاه حسن تحقيق از تکلف ساده است
بيشتر بي نقش مي بافند ديباي پري
آخر از وهم دو رنگي قدر خود نشناختم
شيشه ها بر سنگ زد فطرت ز سوداي پري
سخت محجوبست حسن آينه دار شرم باش
از تو چشم بسته ميخواهد تماشاي پري
هر کجا زين انجمن يابي سراغ شيشه ئي
بي ادب مگذر عرق کرده است سيماي پري
(بيدل) از آثار نيرنگ فلک غافل مباش
وضع اين نه حلقه خلخاليست در پاي پري