اي سعي نگون زين دشت در سرچه هوا داري
کز يک دو طپش با خاک چون آبله همواري
صد عشق و هوس داريم صد دام و قفس داريم
تا نيم نفس داريم کم نيست گرفتاري
پوشيدن اسرار است اي شخص حباب اينجا
عرياني ديگر نيست گر جامه فرود آري
غمازي اگر ننگست بايد مژه پوشيدن
بيرنگ نمي آيد از آينه ستاري
در غيبت نيک و بند نقدست مکافاتت
آخر بچه روي است اين کز پشت برون آري
آگاهي و جهل از ما تمييز نميخواهد
بي چشمي مژگانيم کو خواب و چه بيداري
در مرکز تسليم است اقبال بلنديها
سر بر فلکم اما از آبله دستاري
ما ذره موهوميم اما چه توان کردن
تشويش کمي ها هم کم نيست ز بسياري
فرياد ز افلاسم کاري نگشود آخر
بي ناخنيم خون کرد از خجلت سرخاري
هر چيز ميسر نيست از مخترع اوهام
چون چشم بنان عام است بيدادي و بيماري
بار نفس (بيدل) بر دوش دل افتاده است
دل اينهمه سنگين نيست وقتست که برداري