اي بيخبر بکوش که مرد خدا شوي
بنگر چه ميشوي اگر از خود جدا شوي
گر ذره محو نور شود آفتاب نيست
تا کي بصيقل آينه کبريا شوي
بيگانگيست بوي بهار تعينت
مفت تو گرد و روز برنگ آشنا شوي
در ساز کارگاه عدم انقلاب نيست
اينجا چه ديده ئي ز بقا تا فنا شوي
کم نيست اينکه از دم نارنجي امل
فقري و پيش خود سر و برگ غنا شوي
بر فرق عزت تو نزيبد گلي دگر
اي خاک گر بهار کني نقش پا شوي
سعي نفس رساندتنت آنسوي عدم
اين رشته تا کجا گسلد تا رسا شوي
دست طلب بدامن صد حسرت آشناست
بر خاک نه مباد غبار دعا شوي
تنهائي تو انجمن آرا نمي شود
من تا کجا بخويش ببالد که ما شوي
فرصت کفيل نيست مگر چون غبار صبح
نابرده سر بجيب تأمل هوا شوي
سرمايه تو جز عرق شرم هيچ نيست
چيزي مشو که هرچه شوي بي حيا شوي
زين بيشتر مپيچ بافسون علم و فن
اين عقده خيال جنوني که وا شوي
ناموس نيستي به تغافل نگاه دار
امروز کو سري که تو فرداش پا شوي
شبنم بجبهه ئي که ندارد عرق کش است
(بيدل) خوش است گر تو هم آب از حيا شوي