الهي سخت بي برگم بساز طاعت اندوزي
همين يک الله الله دارم آنهم گر تو آموزي
ز تشويش نفس بر خويش ميلزم ازين غافل
که شمع از باد روشن ميشود هرگه تو افروزي
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نميداند
نفس هر پر زدن بي پرده دارد صبح نوروزي
سرانجام زبان آرائي من بود داغ دل
سيه کردم چو شمع آينه از سعي نفس سوزي
درين وادي که دل از آه مأيوسان عصا گيرد
چو شمع از خارهاي پي سپرد دارد قلادوزي
ز بي صبري درين مزرع تو قانع نيستي ورنه
تبسم ميکشد سويت چو گندم محمل روزي
قباهاي هنر از عيب جوئي چاک شد (بيدل)
چو عرياني لباسي نيست گر مژگان بهم دوزي