افتاده ام براهت چون اشک بيرواني
مکتوب انتظارم شايد مرا بخواني
از ساز حيرت من مضمون ناله درياب
گرد نگاه دارد فرياد ناتواني
آنجا که عشق ريزد آئينه تحير
روشنتر از بيانها مضمون بي زباني
يا اضطراب اشکي يا وحشت نگاهي
تا کي برنگ مژگان پرواز آشياني
از رفتن نفسها آثار نيست پيدا
نقش قدم ندارد صحراي زندگاني
درياي عشق و ساحل اي بيخبر چه حرفست
تا قطره دارد اينجا طوفان بيکراني
تا چند سنگ راهت باشد غبار هستي
از وحشت شرر کن نقش سبکعناني
در عالمي که نقدش مصروف احتياجست
ابرام ميفروشي چندانکه زنده ماني
تا طبع دون نسازد مغرور اختيارت
ناکردنست اولي کاري که ميتواني
بي صيد ديده دام مخمور مينمايد
قد دو تاست اينجا خميازه جواني
خمخانه تمنا جامي دگر ندارد
مفتست بيدماغي گر نشه ميرساني
(بيدل) غبار آهي تا رنگ اوج گيرد
از چا سينه دارم چون صبح نردباني