آفت ايجاد است طبع از دستگاه خودسري
دختر زفتنه ها مي زايد از بي شوهري
تا کي اجزاي کمال از گفتگو بر هم زدن
يکنفس هم گرد و لب بر هم گذاري فتري
هيچکس از تنگناي چرخ ره بيرون نبرد
عالمي را کلفت اين خانه کشت از بيدري
دل شکست اما صداواري نناليديم حيف
موي چيني کرد ما را دستگاه لاغري
تا درين بازار عبرت جنس ما آمد بعرض
هيچکس جز بر فلک نشنيد نام مشتري
ساز راحت گر همه خار است دام غفلتست
بر نگه تکليف خواب آورد مژگان بستري
رنگها دارد بهار انتظار مدعا
فرق دام اينجا محال است از دکان جوهري
همچو شبنم انفعال نارسائي ميکشم
در عرق خواباند پروازم زبي بال و پري
چون دف عبرت خراش از پير فرسوده ام
پوست رفت و برنيامد استخوان چنبري
مستي آهنگست پيغام ازل هشيار باش
جام و مينا در بغل مي آيد آواز پري
هر کدورت را که مي بيني صفا مي پرورد
سنگ هم درپرده دارد عالم مينا گري
زحمت تدبير يکسو نه که در درياي عشق
بادباني نيست کشتي را به از بي لنگري
در پناه مشرب عجز ايمن از آفات باش
خار اين صحرا ندارد شيوه دامن دري
تن بمردن داه را آفت دليل ايمني است
ناز بالين پر تير است و خواب لشکري
الفت مستي و آزادي جنون وهم کيست
پاکش از دامن چو اشک آندم که از سر بگذري
از سراغ چشمه حيوان که وهمي بيش نيست
ميدهد آبي نشان آئينه اسکندري
خلقي زاوهام استخراج مستي ميکند
ياد گير آن مي که پيمايد فرس از ساغري
طوق در گردن بگردون مي پري چون کرد با
جاي شرم است آن سليماني و اين انگشتري
از فضولي قطع کن (بيدل) که در بزم يقين
حلقه تا گشتي بفکر خويش بيرون دري