شماره ١٥٨: وهم شهرت بهانه ايم همه

وهم شهرت بهانه ايم همه
همه مائيم و مانه ايم همه
عشق اينجا محيط بيرنگيست
شش جهت در ميانه ايم همه
همه عالم غريق اوهام است
قلزم بيکرانه ايم همه
شيشه ساعت خيال خوديم
خاک بيز زمانه ايم همه
چون نفس ميپريم و ميناليم
بسکه بي آشيانه ايم همه
بر کسي راز ما نشد روشن
آتش بي زبانه ايم همه
مفت ما هر چه بشنويم زهم
بي تکلف فسانه ايم همه
سينه چاکيست موشگافي نيست
هر چه باشيم شانه ايم همه
دل خود ميخوريم تا نفس است
عالم دام و دانه ايم همه
(بيدل) از دل برون مقامي نيست
دشت و در تاز خانه ايم همه
هزار نغمه بساز شکست ماست گره
بموي کاسه چيني دل صد است گره
زموج باز نشد عقده دل گرداب
بکار ما همه دم ناخن آزماست گره
بکوشش ازسر مقصد گذشتن آسان نيست
چو جاده رشته ما را در انتهاست گره
زخبث گريه ام اي غافلان نفس دزديد
ببر شگال دم اسپ را رواست گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب
زفرق تا قدمم يک گهر حياست گره
بوادي ئي که پرافشانده است کلفت من
زگرد باديه پيشاني هواست گره
چو تار سبحه در اين دامگاه حيراني
فلک بکار من افگند هر کجاست گره
زخويش مگذر و کوتاه کن ره اوهام
بتار جاده اين دشت نقش پاست گره
که غنچه گشت که آغوش گل نکرد ايجاد
بصبر کوش که اينجا گره گشاست گره
تعلق من و ما سعي نشمري (بيدل)
تأملي که بتار نفس چهاست گره