نيست محروم تماشا جوهر اندر آينه
جلوه ميخواهي نگه مي پرور اندر آينه
دل چو روشن شد هنرها محو حيرت ميشود
موج جوهر کم زند بال و پر اندر آينه
حيف آگاهي که باشد مايل وهم دوئي
گر بمعني آشنائي منگر اندر آينه
صانع از مصنوع اگر جوئي بجز مصنوع نيست
عکس ميگردد عيان اسکندر اندر آينه
بسکه پيدائي درين تهمت سرا آلودگيست
دامن تمثال مي بينم تر اندر آينه
رنگ حال نيک وبد مي بينم اما خامشم
سرمه دارم در گلو چون جوهر اندر آينه
هيچ نقشي بر دل آگاه نفروشد ثبات
مينمايد کوه هم بي لنگر اندر آينه
دل مصفا کرده را از خودنمائي چاره نيست
بيند اول خويش را روشنگر اندر آينه
حسن بيرنگي که عالم صورت نيرنگ اوست
عرض تمثال که دارد باور اندر آينه
کيست دل کز جلوه طاقت گدازش جان برد
حسرت اينجا ميشود خاکستر اندر آينه
تا شود روشن که بيمار محبت مرده نيست
از نفس بايد فگندن بستر اندر آينه
(بيدل) اظهار هنر محرومي ديدار بود
خار راه جلوها شد جوهر اندر آينه