شماره ١٥٦: نيست خاموشي بکار شمع محفل جز گره

نيست خاموشي بکار شمع محفل جز گره
داغشد آهي که نپسنديد بر دل جز گره
از جنون بر خويش راه عافيت هموار کن
وانميسازد طپش از بال بسمل جز گره
خامه صدقيم آهنگ صرير ما حق است
بر زبان ما نيابي حرف باطل جز گره
بيقرارانيم حرف عافيت از ما مپرس
موج ما را نيست بر لب نام ساحل جز گره
چون نفس از عاجزي تار نظر هم نارساست
هيچ نتوان يافتن از ديده تا دل جز گره
گر سر ما شد جدا از تن چه جاي شکوه است
وانکرد از رشته ما تيغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتي دارد دلت
ناله را در کوچه ني نيست منزل جز گره
دل بصد دامن تعلق پاي ما پيچيده است
رشته ايم و در ره ما نيست حايل جز گره
هر چه باشد وضع جمعيت غنيمت گير و بس
گر شعوري داري از هر رشته نگسل جز گره
فرصتي کو تا بضبط خود نفس گيرد نفس
رشته کوتاه ما را نيست مشکل جز گره
ايخوشا نوميدي تدبير فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقيست کلفت بايدم اندوختن
برندارد رشته تسبيح (بيدل) جز گره