شماره ١٥٣: نديدم در غبار ودود اين صحراي خوابيده

نديدم در غبار ودود اين صحراي خوابيده
بجز خواباندن مژگان ره پيداي خوابيده
زمينگيري چه امکانست باشد مانع جهدم
برنگ سايه ام من هم جهان پيماي خوابيده
اگر آسودگي ميخواهي از طاقت تبرا کن
طريق عافيت در پيش دارد پاي خوابيده
جهان بيخودي يکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نيست در بنياد نابيناي خوابيده
عدم تعطيل جوش هستي مطلق نمي گردد
نفس چون نبض بيدار است در اعضاي خوابيده
چنان در خود فرو رفتم بياد چشم مخموري
که جوشد از غبارم ناز مژگانهاي خوابيده
زغفلت چند خواهي زندگي را منفعل کردن
که غير از مرگ روشن نيست جز سيماي خوابيده
دل آرام چون بر خاک زد بنياد هستي را
نفس پامال شد زينصورت ديباي خوابيده
نماند از قامت خم گشته در ما رنگ اميدي
تنک کرديم برگ عيش ازين صحراي خوابيده
ز حرف و صوت مردم بوي تحقيقي نمي آيد
بهذيان کن قناعت از لب گوياي خوابيده
زشکر عجز (بيدل) تا قيامت برنمي آيم
برنگ جاده منزل کرده ام در پاي خوابيده