گر نفس چيند باين فرصت بساط دستگاه
چون سحر بر ما شکستن ميرسد پيش از کلاه
سينه صافي ميشود بي پرده تا دم ميزنم
در دل ما چون حباب آينه پرداز است آه
ما و من آخر سواد يأس روشن ميکند
خلقي از مشق نفس آينه ميسازد سياه
صاحب دل کيست حيرانم درين غفلتسرا
آينه يک گل زمين است و جهاني خانه خواه
گر گشائي ديده انصاف بر اقبال ظلم
همچو آتش اخگر است و شعله آن تخت و کلاه
اوج اقبال شهنشاهي توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکي چکيدن دستگاه
استخوان چرب و خشکي هست کز خاصيتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
اي هوس رسوائي ديبا و اطلس روشنست
پيش ازين از جامه عريانيم عريان مخواه
باشکوه آسمان گردن نيفرازد زمين
خاک بايد بود پيش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بي احتياج
در پناه رحمت آخر ميبرد ما را گناه
بي گداز نيستي صورت نبندد آگهي
شمع اين محفل سراپا سرمه است و يک نگاه
گر باين رنگست (بيدل) رونق بازار دهر
تا قيامت يوسف ما برنمي آيد زچاه