شماره ١٥٠: غبارم برنميخيزد ازين صحراي خوابيده

غبارم برنميخيزد ازين صحراي خوابيده
اسيرم همچو جولان در طلسم پاي خوابيده
بغير از نقش پا جائي ندارد جاده پيمائي
تو هم ته جرعه ئي بردار ازين ميناي خوابيده
بياد شام زلفت هر کجا چشمي بهم سودم
رگ خواب پريشان گشت مژگانهاي خوابيده
با اين قامت قيامت نيست ممکن گردن افرازد
بمژگان تو يعني فتنه ئي بر پاي خوابيده
هدايت خلق غافل را بلاي ديگر است اينجا
بجز تکليف بيداري مدان ايذاي خوابيده
درين وحشتسرا موج گهر هم عبرتي دارد
بپهلو ميرود عمري زيان فرساي خوابيده
بشمع آگهي يکبار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نيز چندي گرم دارد جاي خوابيده
غبارم اوج گيرد تا سراز خجلت برون آرم
چو محمل بي سبب پامالم از اعضاي خوابيده
زجهل ودانش فرق دوئي صورت نمي بندد
بمعني غافل بيدارم و داناي خوابيده
زسعي نارسا مشق ندامت ميکنم (بيدل)
عصاي ناله شد آخر چو کوهم پاي خوابيده