زد عرق پيمانه حسني ساغر اندر آينه
کرد طوفانها بهشت و کوثر اندر آينه
جلوه او هرکجا تيغ تغافل آبداد
خون حيرت ريخت جوش جوهر اندر آينه
عالم آبست امشب دل بياد نرگسش
شيشها دارد خيال ساغر اندر آينه
دل بنيرنگ خيالي بسته ايم و چاره نيست
ما کباب دلبريم و دلبر اندر آينه
آنچه از اسباب امکان ديده وهمست و بس
نيست جز تمثال چيزي ديگر اندر آينه
دامن دل گرد کلفت برنتابد بيش ازين
اي نفس تا چند ميدزدي سراندر آينه
طبع روشن فارغست از فکر غفلتهاي خلق
نيست ظاهر معني گوش کراندر آينه
در خيال آباد دل از هر طرف خواهي درا
ره ندارد نسبت بام و دراندر آينه
گرد تمثالم ولي از سرگرانيهاي وهم
بايدم کردن چو حيرت لنگر اندر آينه
صحبت روشندلان اکسير اقبالست و بس
آب پيدا ميکند خاکستر اندر آينه
جبهه ئي داري جدا مپسند از آن نقش قدم
جاي اين عکس است (بيدل) خوشتر اندر آينه