شماره ١٤٤: در شکنج عزت اند ارباب جاه

در شکنج عزت اند ارباب جاه
آب گوهر برنمي آيد زچاه
نخوت شاهي دهان اژدهاست
شمع را در ميکشد آخر کلاه
عمرها شد ميطپد بي روي دوست
چون رگ ياقوت در خونم نگاه
در خيالش محو شد آثار من
اين کتانرا شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروي او
ماه نو دارد زبان عذرخواه
خانه مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سياه
شعله ما را درين آفت سرا
جز بخاکستر نمي باشد پناه
نااميدي دستگاه زندگيست
تار و پود کسوت صبح است آه
شرم داراي سرکش از لاف غرور
نيست بال شعله ات جز برگ کاه
باغ و بستان پرمکرر مي شود
جانب دل هم نگاهي گاه گاه
در تماشاخانه آينه ام
ميشود جوهر چه ميسوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گريه ابر است بر حال گياه
ميگدازد شمع و از خود ميرود
کاي بخود واماندگان اينست راه
دم مزن (بيدل) اگر صاحبدلي
محرم آينه را کفر است آه