خلقيست محو خود بتماشاي آئينه
من نيز داغم از يد بيضاي آئينه
بيچاره دل چه خون که زهستي نميخورد
تنگست از نفس همه جا جاي آئينه
در عالمي که حسن زتمثال ننگ داشت
ما دل گداختيم بسوداي آئينه
تا کي دل از فضولي حرصت الم کشد
زنگار نيستي مکن ايذاي آئينه
آنجا که دل طربکده عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمناي آئينه
دل درحضور صافي خود نشه رساست
حيرت بس است باده ميناي آئينه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حيرتي که گرم کند جاي آئينه
آنجا که صيقل آئينه دار تغافلست
پيداست تيره روزي اجزاي آئينه
عمريست از اميد دلي نقش بسته ايم
گر حسن کم نگاه فتد واي آئينه
الفت سراغ جلوه بجائي نميرسد
حيرت دويده است به پهناي آئينه
از محو جلوه طاقت رفتار برده اند
دستي بسر گرفته کف پاي آئينه
(بيدل) شويم تا نکشد دامن هوس
خودبيني ئي که هست در ايماي آئينه