شماره ١٤١: حيرت حسن که زد نشتر بچشم آينه

حيرت حسن که زد نشتر بچشم آينه
خشک مي بينم رگ جوهر بچشم آينه
چاره مخموري ديدار نتوان يافتن
ديده ام خميازه ديگر بچشم آينه
برق حيرت دستگاه جرأت نظاره سوخت
تاب روي کيست آتشگر بچشم آينه
عجز بنيش آشيان پرداز چندين جلوه است
بشکن اي نظاره بال و پر بچشم آينه
انيقدر گستاخ روئي دور از ساز حياست
کاش مژگان بشکند جوهر بچشم آينه
صافي دل برنميدارد تميز نيک و بد
گرد موهوميست خير و شر بچشم آينه
عرض حال خويش وقف بي تميزي کرده ام
داده ام رنگ خيالي گر چشم آينه
نقش امکان در بهار حيرتم رنگي نه بست
شسته ام عمريست اين دفتر بچشم آينه
گر همه وهم است بيداري طرب مفت خيال
ميکشد تمثال هم ساغر بچشم آينه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پي گم کند بنگر بچشم آينه
رنج بنيش بود (بيدل) هستي موهوم ما
مو شديم از پيکر لاغر بچشم آينه