شماره ١٣٦: بغبار اين بيابان نه نشان پا نشسته

بغبار اين بيابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتواني همه نقش ما نشسته
سرراه نااميدي نه مقام انتظار است
دل بينوا ندانم بچه مدعا نشسته
زهجوم رفتگانم سر و برگ عافيت کو
که صداي پا بگوشم چو هزار پا نشسته
بچه دلخوشي نگريم زچه خرمي نسوزم
که در انجمن چو شمعم زهمه جدا نشسته
چو حباب عالمي را هوس کلاه داريست
بدماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
بغرور هستي اي صبح مگذر درين گلستان
که صد آينه براهت نفس آزما نشسته
ره ناله نيست آسان بخيال قطع کردن
که ني از گره درين ره بهزار جا نشسته
بسجود آن دو ابرو نه من و تو سر بخاکيم
بعروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بکام نيست دنيا چه زنيم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن بغبار نانشسته
مکش اي سپهر زحمت بتسلي مزاجم
که بصد تحير اينجا نگهي زپا نشسته
چه تأملست (بيدل) بر شوق پرفشانم
که غبارها درين ره باميد ما نشسته