شماره ١٣٤: بسکه ميجوشد ازين درياي حسرت حب جاه

بسکه ميجوشد ازين درياي حسرت حب جاه
قطره هم سعي حبابي دارد از شوق کلاه
ميرود خلقي بکام اژدر از افسون جاه
شمع را سر تا قدم در ميکشد آخر کلاه
گير و دار محفل امکان طلسم حيرتيست
تا مژه خط ميکشد اين صفحه ميگردد سياه
گرد صحرا از رم آهو سراغي ميدهد
رفتن دلرا شکست رنگ ميباشد گواه
عالمي در انتظار جلوه ات فرسوده است
جوهر آينه هم ميريزد از ديوار کاه
اينقدر جهدم بذوق نشه عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال ميجويم پناه
نيست غافل معني آسايش از بيطاقتان
در کمين کاروان خفته است منزل سر براه
بسکه پيچ و تاب حسرت در نفس خون کرده ام
تيغ جوهر دارد و عريان ميکنم در عرض آه
جوهر آينه ئي در گرد پيغامم گسست
ناله من ميرود جائي که ميگردد نگاه
گرسلامت خواهي از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگست و مينا دادخواه
اينزمان عرض کمال خلق بي تزوير نيست
جوهر آينه آبي دارد اما زير کاه
طبع روشن (بيدل) از بخت سياهش چاره نيست
تا ابد رنگ کلف نتوان زدود از روي ماه