برارد گرم آتش دل زبانه
شود گردبال سمندر زمانه
گشايم گر از بيخودي شست آهي
کنم فبه چرخ زنبور خانه
بصد لاف وارستگي صيد خويشم
نبرده است پروازم از آشيانه
چراغ ادبگاه بزم خيالم
نمي بالد از آتش من زبانه
دريندشت خلقي زخود رفت اما
ندانست سر منزلي هست يا نه
فلک نقش نام که خواهد نشاندن
باين خاتم صد نگين در ميانه
صدف وار تا يک گهر اشک داري
ازين آسياها مجو آب و دانه
دو روزي کزين ما و من مست نازي
بخواب عدم گفته باشي فسانه
کف پوچ مغزي مکن فکر دريا
که هر جا توئي نيست غير از کرانه
قيامت خروشست بنياد امکان
ازين ساز نيرنگ انسان ترا نه
دميده است از آب مني مشت خاکي
بصد سخت جاني چو سنگ از مثانه
محالست پروازت از دام زلفش
اگر جمله تن بال گردي چو شانه
به پيري کشيديم رنج جواني
سحر ميکند گل خمار شبانه
اگر گشت باغست و گر سير صحرا
روانيم از خود بچندين بهانه
غبار جسد چشم بند است (بيدل)
چو ديوارت افتاد صحرا است خانه