بدست تيغ تو تا خون من حنا بسته
بحيرتم که عجب خويش را بجا بسته
چسان برويتو مرغ نظر کند پرواز
که حيرت از مژه اش رشته ها بپا بسته
بدل از شوق وصالت صد آرزو دارم
ولي ادب ره تقرير مدعا بسته
فراق بيگنهم کشت و نقد داغ خطا
بگردن دل خون گشته خون بها بسته
زجيب ناز خطش سر برون نميآرد
که عقد عهد بخلوتگه حيا بسته
چو شمع تا بفنا هيچ جا نياسايم
مرا سريست که احرام بوريا بسته
تن از بساط حريرم چگونه بندد طرف
که دل بسلسله نقش بوريا بسته
بهار بوسه بپاي تو داد و خون گرديد
نگه تصور رنگيني حنا بسته
بوادي طلب نارسائي عجزيم
که هر که رفته زخود خويش را بما بسته
کدام نقش که گردون نه بست بي ستمش
دلي شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طريق بست و گشاد
که (بيدل) اينهمه مضمون دلگشا بسته