نميگويم قيامت جوش زن يا شور طوفان شو
زقدرت دست بردار آنچه بتواني شدن آن شو
برار از عالم تمثال امکان رخت پيدائي
تو کار خويش کن گو خانه آينه ويران شو
جمال بي نشان در پرده دل چشمکي دارد
که در انديشه ما خاک گرد و يوسفستان شو
جنون از چشم زخم امتيازت ميکند ايمن
بقدر بوي يک گل از لباس رنگ عريان شو
به بيقدري ازين بازار سودي ميتوان بردن
گراني سنگ ميزان کمالت نيست ارزان شو
درين محفل باظهار نياز و ناز موهومي
هزار آينه است از هر کجا خواهي نمايان شو
طريق عشق دشوار است از آئين خرد بگذر
حريف کفر اگر نتوان شدن باري مسلمان شو
زگير و دار امکان وحشتي تا کنج زانوئي
بفکر چين دامن گر نمي افتي گريبان شو
هزار آينه چون طاوس ميخواهد تماشايت
بقدر شوخي رنگي که داري چشم حيران شو
ببزم جلوه پيمائي حيا ظرفي دگر دارد
حباب اين محيطي در گشاد چشم پنهان شو
زساز محفل تحقيق اين آواز مي آيد
که اي آهنگ يکتائي ازين نه پرده عريان شو
گر از سامان اقبال قناعت آگهي (بيدل)
بکنج چشم موري واکش و ملک سليمان شو