من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او
چو نگين نشد که فرو روم بخود از خجالت نام او
سخن آب گشت و عبارتي نشگافت رمز تبسمش
تگ و تاز حسرت موج مي نرسيد تا خط جام او
نه سري که سجده بنا کند نه لبي که ترک ثنا کند
بکدام مايه ادا کند عدم ستمزده وام او
به بيانم آنطرف سخن بتامل آنسو وهم و ظن
زچه عالمم که بمن زمن نرسيد غير پيام او
تگ و پوي بيهده يافتم بهزار کوچه شتافتم
دري از نفس نشگافتم که رسم بگرد خرام او
بهوا سري نکشيده ام به نشيمني نرسيده ام
زپر شکسته تنيده ام بخيال حلقه دام او
نه دماغ ديده گشودني نه سر فسانه شنودني
همه را ربوده غنودني بکنار رحمت عام او
زحسد نميرسي اي دني بعروج فطرت (بيدلي)
تو معلم ملکوت شو که نه ئي حريف کلام او