لباس کعبه پوشيد از خط مشکين عذار او
نگه را اينزمان فرض است طوف لاله زار او
بهارم کرد ذوق محرم فتراک او بودن
بخون خويش چندين رنگ مينا زد شکار او
مرادي نيست غير از حاصل چشم سفيد اينجا
شب حسرت پرستانرا سحر کرد انتظار او
باين سامان تمکين دارد آهنگ شکار دل
که پنداري حنا بسته است دست بهله دار او
بداغي آشنا گشتيم مفت عيش موهومي
درين گلشن گلي چيديم ما هم از بهار او
زتکليف دم تيغش خجالت ميکشم ورنه
سر سودائي ئي دارم که بيمغزيست بار او
حيا ميخواهد از ما نازک اندامي که از شرمش
دوعالم چشم پوشد تا شود يکجا مه وار او
وطن گر مايه افسردنست آوارگي خوشتر
زنوميدي گداز سنگ ميخواهد شرار او
جهاني برد داغ حسرت رنگ قبول اينجا
دلي آورده ام منهم باميد نثار او
زآفات زمان (بيدل) خدايش در امان دارد
بيا گرد سرش گرديم تا گردد حصار او