کو عبرت آگهي که بتحقيق راه او
جوشد زچشم آبله پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بيدلي
کز اشک تيغ آب دهد برق آه او
ما وا کشيده ايم بدشتي که تا ابد
برق آب ميخورد ز زبان گياه او
حيران دستگاه حبابم که بسته اند
نقد محيط در خم ترک کلاه او
دارم بسينه خون شده آهي که همچو صبح
در کوچهاي زخم گشودند راه او
بگذار تا بدرد تمناش خون کنند
دل قابل وفاست مپرس از گناه او
ما عاجزان زکنج خموشي کجا رويم
آسوده ايم ناله صفت در پناه او
زين قامتي که حلقه تسليم بيخوديست
دامي فگنده ايم براه نگاه او
آهسته رو که بر دل موري اگر خوري
گردي غبار خاطر خال سياه او
چندانکه ميشود نظر همتت بلند
دارد عروج آينه بارگاه او
گر تار پود کارگه عشق پروري
جز پنبه زار وهم کتان نيست ماه او
(بيدل) اگر بعشق کند دعوي وفا
غير از شکست رنگ چه باشد گواه او