کجائي اي جنون ويرانه ات کو
خس و خاريم آتشخانه ات کو
الم پيمايم از کمظرفي هوش
شراب عافيت پيمانه ات کو
تو شمع بي نيازيها برافروز
مگو خاکستر پروانه ات کو
اگر اشکي چه شد رنگ گدازت
وگر آهي رم ديوانه ات کو
اگر ساغر پرست خواب نازي
چو مژگان لغزش مستانه ات کو
گرفتم موشگاف زلف رازي
زبان بينواي شانه ات کو
زهستي تا عدم يک نعره وار است
وليکن همت مردانه ات کو
کمان قبضه آفاقي اما
برون از خود سراغ خانه ات کو
بساط وهم واچيدن ندارد
نوا افسانه ئي افسانه ات کو
حجاب آشنائي قيد خويش است
زخود گر بگذري بيگانه ات کو
ندارد اين قفس سامان ديگر
گرفتم آب شد دل دانه ات کو
سرت (بيدل) هوا فرسود راهيست
دماغ کعبه و بتخانه ات کو