طبعي که شد طرب اثر نوشخند او
چون ني شکر کشيد سر از بند بند او
بوي گلست دام وفا غنچه مرا
دارم سري که نيست برون از کمند او
حيران بي نيازي خوبان کسي مباد
خون شد دل از نگاه تغافل پسند او
هر چند چشم زخم دوئي را علاج نيست
باري سپند باش برفع گزند او
کثرت غبار آئينه وحدتست و بس
گلزار عالم و هوس چون و چند او
زاهد بموشگافي تزوير غره است
غافل که شانه است همان ريشخند او
ناصح زدست خويش کنون ناله ميکند
از بسکه بر لب و دهنش کوفت پند او
اي طعمه زمانه چو خونخوار عبرتي
بر فربهي چه ناز کند گوسفند او
گفتم بسرو چون تو نديدم سهي قدي
آهي کشيد و گفت نهال بلند او
(بيدل) بدام پيچ و خم فکر طره ئي
تاري شديم و نيست رهائي زبند او