شماره ١٠٧: سر نقش پا به بلندئي برسد زشکوه خرام او

سر نقش پا به بلندئي برسد زشکوه خرام او
که هلال خط بزمين کشد زتبسم لب بام او
زشکوه جلوه نداشتم سر و برگ آينه طلب
بزبان موج گهر زدم در التماس خزام او
اگر از زمين بهوا رسم و گر از سمک بسما رسم
بدل رميده کجا رسم که رسم بفهم مقام او
سر خاک اگر بهوا رسد چو نظر کني ته پا رسد
نرسيده ام بعبارتي که ببالم از در و بام او
بد و نيک شهد آرزو بچه زخم ميطپد اينقدر
که هنوز تيغ تبسمي نکشيده سر زنيام او
زسراغ منزل بي نشان چه اثر برد تگ و تاز دل
که بهر قدم سپر افگند چو نفس در آينه گام او
نفست بسينه شکسته به در جنبش مژه بسته به
نشود که رم کند از نظر چو نگاه وحشي رام او
بجز اينکه خاک عدم بسر فگند دگر چکند کسي
نرسيد ديده بجلوه اش چو زبان بحرکت نام او
همه اوست ساز فنون مکن بخيال آينه خون مکن
زنياز و ناز جنون مکن چه دعاي تو چه سلام او
بسواد انجمن ادب مژه باز کردن (بيدلم)
که نزد نفس بچراغ کس سحرآفريني شام او