زين بزم شکل ساز نگر يا نوا شنو
نقش قدم نظر کن و آواز پا شنو
اين مژده طرب که وداع تکلف است
چون غنچه از گسستن بند قبا شنو
چندين قيامت از دل هر ذره پرگشاست
کس واعظ تو نيست که کر باش يا شنو
عمريست زين بساط بغفلت گذشته ئي
اي شمع سرگذشت خود از نقش پا شنو
راز دل شکسته بگردون حواله است
از دانه آنچه سهو شد از آسيا شنو
فهميدني ست معني انشاي احتياج
حرف بلند از کف دست دعا شنو
هر چند شور صبح قيامت جنون کند
افسانه هوس همه پا در هوا شنو
خاکيم با نسيم نفس گرد ميکنيم
از سرمه کر صدا نشنيدي زما شنو
گلهاي باغ ناز پرافشان عبرت اند
آواز دست سوده زرنگ حنا شنو
در هر طنين پشه که کنج قناعت است
سرکوبي خروش دو عالم غنا شنو
آسودگي ترانه اسرار فقر ماست
بي زحمت نفس زني بوريا شنو
گيرم که فطرت تو سزاوار منصفي است
بر هر که دخل حرف کني ناسزا شنو
نتوان طرف شدن بزبانهاي مختلف
حق گوي ليک ترجمه اش ما سوا شنو
در گوش دل زشش جهت بانگ «ارجعي » است
نشنيده قصه ئي برو اکنون زما شنو
(بيدل) رموز فهم معماي حال خويش
حرف . . . گوش پا شنو